معضلی به نام صدای بچه همیشه این موقع شب آزارم می داد ربطی هم به
تغییر فصل نداشت، پاییز خانه ی پدریم بود.
پا می شدم با کودکیم قدم میزدم تا یه جای دور از همین حوالی؛
داستان همان داستانِ همیشگی بود فصل همان فصل همیشگی بود؛
قصهء ازهم گسیختگیِ خانواده ای که مردش تا پیشانی در درد فرو رفته بود و
زنش انقلاب می کرد علیه خود؛
و در باور عامیانه این ها همان نمک طعام بود،
نمکی که حالا طعم زخم هایم را گرفته،
زخم کودکی که پدرش شناسنامه دارش کرده و مادرش به خاطر اعتقاد به چشم
شوری وان یکاد از گردنش آویزان کرده!
و تبصره ای هم وجود ندارد که برای یک لحظه پدر خمارش را ببیند که کانگارووار بالا
پایین میپرد و مادر الکلیش کمتر قه قهه می زند؛
داستان همان داستانِ همیشگی بود فصل همان فصل همیشگی بود پاییز خانهءِ
پدری من بود.
کلمات کلیدی: